جدول جو
جدول جو

معنی تنگ بیز - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ بیز
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، پرویز، چاولی، تنک بیز، آردبیز، پرویزن، پریزن، گربال، غربال، منخل، موبیز، غربیل، پریز، غرویزن
تصویری از تنگ بیز
تصویر تنگ بیز
فرهنگ فارسی عمید
تنگ بیز
(تَ نُ / تُ نُ / تَ)
غربالی را گویند که آن را از موی دم اسب در غایت تنگ چشمی ببافند و چیزهایی را که خواهند بسیار نرم و باریک شود بدان ببیزند. (برهان). موبیز و غربال. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک بیز شود، پالاون و ترشی پالا را گویند و آن ظرفی است که مانند کفگیر سوراخها دارد و بدان چیزها را صاف کنند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنک بیز
تصویر تنک بیز
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، آردبیز، منخل، غرویزن، گربال، تنگ بیز، پرویز، پریزن، موبیز، غربال، پرویزن، غربیل، پریز، چاولی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنگ بید
تصویر خنگ بید
خار، هر یک از زائده های نوک تیزی که در شاخه های بعضی درختان و گیاهان می روید برای مثال تن خنگ بید ارچه باشد سپید / به تری و نرمی نباشد چو بید (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ ریز
تصویر رنگ ریز
رنگرز، صباغ، کنایه از حیله گر، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ بار
تصویر تنگ بار
آستان و درگاهی که بار یافتن در آن دشوار باشد، برای مثال دل شه در آن مجلس تنگ بار / به ابرو فراخی درآمد به کار (نظامی۶ - ۱۰۷۹)، ویژگی کسی که هیچ کس را نزد خود بار ندهد و راه یافتن به او ممکن نباشد، از نام های باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شنگویز. (از جهانگیری). شنگویل. شنگبیل. (رشیدی). ژنگویز. ژنگویل. ژنگبیل. (آنندراج). زنجبیل. شرابی باشد که از درخت خرما حاصل شود و به زبان پهلوی زنجبیل را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). جهانگیری و برهان گفته اند که به لغت پهلوی زنجبیل است و چنین نیست، زنجبیل معرب است چنانکه رشیدی گفته و در شرح قاموس زنجبیل بمعنی شراب و چشمه ای است در بهشت و اهل معنی شراب زنجبیل را مستی و جذبۀ الهی دانند. (از انجمن آرا). و رجوع به شنگویز شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان جره که در بخش مرکزی شهرستان کازرون واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ اَ تَ / تِ)
بازندۀ رنگ. در لهجۀ مردم خراسان به پارچه و یا جامه ای گویند که رنگش برود. رنگ رو. رجوع به رنگ رو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ جَ)
دهی از دهستان بهمئی سردسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کم بخت و بی نصیب و بدبخت و تهی دست. (ناظم الاطباء) :
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
(بوستان).
رجوع به تنگ بختی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مرکّب از: تنگ، بار + بست، مخفف بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
کم نصیب. فقیر. بی چیز. کم نعمت:
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وْ)
دهی از دهستان سوسن است که در بخش ایزۀ شهرستان اهواز واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کم پول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فقیر. کسی که سیم اندک دارد:
خاصه در دولت سرایی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم آید، از او بیرون شود با تنگ سیم.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ / عِ)
کنایه از مفلس و بی چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). مفلس و دردمند. (غیاث اللغات). مفلس و بی چیز. (انجمن آرا). درویش و مفلس. (فرهنگ رشیدی). تنگ دست. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. تنگ زیست. کنایه از مفلس و تهیدست. (آنندراج) :
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند درحله دامن کشان.
(بوستان).
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست.
کمال خجندی (از آنندراج).
گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته
صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد.
فیاض لاهیجی (از آنندراج).
، صاحب اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست.
سعدی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان اربعۀ پایین است که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 313 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ممسک و کم خرج و کسی که فشار سخت دهد. (از ناظم الاطباء). سخت گیر: معطب، مرد تنگ گیر بر عیال. مقتر، قاتر، تنگ گیر بر عیال و غیره. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بخیل، تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از بخش صالح آباد است که در شهرستان ایلام واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خار سپید. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) :
تن خنگ بید از چه باشد سپید.
رودکی.
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا موی سرگشت چون خنگ بید.
فردوسی.
سر از پیری ارچه شود خنگ بید
ز یزدان نباید بریدن امید
نه هر کاو جوان زندگانیش بیش
بسا پیر ماند و جوان رفت پیش.
اسدی.
بتو داشتم عود هندی امید
کنون هستی از آزمون خنگ بید.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
یکی از دهستانهای بخش اردل شهرستان شهرکرد است که در شمال باختری این شهرستان قرار دارد. این دهستان کوهستانی است و سه رشته کوه در آن وجود دارد که از شمال بجنوب و بموازات هم قرار گرفته اند و امتداد این کوهها را مسیر زاینده رود از باختر به خاور بطور عمودی قطع می کند. وآب قراء این دهستان از شعبات زاینده رود تأمین می گردد. این دهستان از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده ودر حدود 2227 تن سکنه دارد. راه شوسۀ کوهرنگ از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
نوعی از غربال که به مو بافند وچیزی که خواهند نیک باریک شود بدان بیزند. (فرهنگ رشیدی). غربالی را گویند که نرم و باریک و از موی دم اسب ساخته و در غایت تنک چشمی باشد و هرچه از آن بیزند نرم بیرون آید و پالاون و ترشی پالا را نیز گویند که سوراخها دارد و بدان چیزها را صاف کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). موبیز نازک واعلا. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنک و تنگ بیز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان میمنداست که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 268 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنکبیز
تصویر تنکبیز
غربال موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ بهر
تصویر تنگ بهر
فقیر، بی چیز، کم نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ سیم
تصویر تنگ سیم
فقیر، کم پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگ بید
تصویر خنگ بید
خار (مطلقا)، خار سفید (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگ بید
تصویر خنگ بید
خار، خار سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنکبیز
تصویر تنکبیز
((تُ نُ))
تنک بیزنده، غربال، موبیز
فرهنگ فارسی معین
بیچاره، ندار، کم رزق و روزی، بی پول، بی نوا، تهی دست، دست تنگ، مفلس، بی چیز، تنگ دست، تنگ معاش، تنگ روزی
متضاد: فراخ عیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جای تنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
سفت و کشیده، در فشار
فرهنگ گویش مازندرانی
جای تنگ و باریک
فرهنگ گویش مازندرانی
تند شدن، بد مزه شدن، عصبانی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قسمتی از زمین های کشاورزی دهستان دشت سر بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی